مازیار جان مازیار جان ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

مازیار مامان و بابا

نیازمند راهنمایی مامانای مهربون

مازیار جونم خیلی خیلی کم غذا شده و موقع غذا خوردن دهنش رو کامل میبنده و علاقه ای به خوردن نشون نمیده و من و بابای هم خیلی ناراحت و نگرانش هستیم.آخه مازیار توی مهد قبلی غذا خوردنش خیلی خوب بود ولی به ناچار و به دلایلی مجبور شدم مهدش رو عوض کنم و از وقتی یکسالش تمام شد و رفت مهد جدید خیلی کم غذا شده و با دکترش که صحبت کردم گفت :مجبور به خوردنش نکنید و الان چون توی این سن هستش اینجوره و به مرور زمان بهتر خواهد شد. و حالا میخوام از شما که منو راهنماییی کنید.مچکرم
18 اسفند 1392

خدایا شکرت

              مازیار 8 ماهه تو دل مامانی                                مازیار سه ماه بعد ازتولدش      یادش به خیر چقدر روز شماری کردم تا ماه آخر بارداری شما برسه و شما بزرگ بشی و من و بابایی پسر گلمونو از طریق سونو ببینیم ولی از شانس ما شما توی دل مامانی اون لحظه داشتی فضولی میکردی و با بند ناف دور و ورت بازی میکردی و نگذاشتی ما از چهره زیبای شما تو دل مامانی یه عکس کامل بگیریم و بند ناف لب های خوشکلت رو قایم کرده ب...
6 مهر 1392

سالگرد عشق

                                ٧   سال از پيوندمان گذشت  !!!!!! اي کاش گذر زمان در دستم بود تا لحظه هاي با تو بودن را آنقدر طولاني ميکردم که براي بي تو بودنم وقتي نميماند                                             همسر عزیزم بهترین انتخاب عمرم همراه شدن با تو در مسیر زندگی است، ( ٧ ) شاخه گل به مناسبت ( ٧ ) سال زندگي مشتركمان تقدیمت میکنم ( ٨٦/٦/٦ ) یاد آور بهترین انتخاب زندگی...
9 شهريور 1392

دومین رمضان مازیار م

       بار الها در این ماه ما رو مورد رحمت و مغفرت خودت قرار بده .الهی آمیننننننننننن مازیار جان: پارسال چنین ماهی من شما رو 4 ماهه تو دلم داشتم و امسال دومین رمضان شماست. و خداوند را بابت اینکه پارسال دعایم را مستجاب کرد و شما رو سالم به من هدیه داد بینهایت شاکرم.  یادش به خیر عزیزم .من و شما به همراه هم هر روز میرفتیم سر کار و مامانی هم به خاطر وجود نازنین شما مجبور بود یواشکی روزه خواری کنه و جالب اینکه همکارهای مامانی (خاله مریم.نرگس و مهناز) هم خداییش هوای ما رو داشتند و از پرواز که میومدند برای پسرم خوراکی می آوردند  تا شما قویتر بشید . و مامانی هم چند شب بر...
1 مرداد 1392

روزهای بدو تولد پسرم

به میمنت تولدت  تمامی فامیل و دوستان وآشنایان برای عرض تبریک و دیدن شما  به خونه باباجون اومده که جا داره اینجا از همشون سه نفری(من و پدر و شما) تشکر کرده و انشاا... همیشه به شادی دور هم جمع بشیم  و  براشون جبران کنیم.               این شاخه های گل  تقدیم تک تک آنها: ...
3 خرداد 1392

یادی از گذشته

                               من و بابایی وقتی به هم رسیدیم یه زندگی عاشقونه رو با وجود مشکلاتی شروع کردیم و دوست  هم شدیم تا با وجود پستی و بلندی های زندگی در کنار هم به آرامش برسیم.                                              و مجبور بودیم به دور از خانواده ها...
11 ارديبهشت 1392
1