مازیار جان مازیار جان ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

مازیار مامان و بابا

ديدار عجيب

یه روز که مازیار واسه تفریح رفته بود ساحل رود کارون خیلی خیلی تصادفی یکی هم اتاقی های مهدش رو که اسمش ( مهرسام ) بود رو دید و مازیار و مهرسام هم مثل ما تعجب کرده بودند و من که خیلی خوشحال شده بودم که مازیار یکی از دوستای قدیمیش رو که خیلی یک ماهی میشد که مهد مازیار رو عوض کرده بودم و مهرسام هم یکی از هم اتاقی های مهد قبلیش بود که مربیش همیشه میگفت مازیار و مهرسام به هم وابسته هستند و با هم خیلی بیشتر از بقیه بازی میکنند. که من لازم دونستم این اتفاق غیر منتطره رو برای مازیار اینجا یادگار بزارم.
18 اسفند 1392

دومين سفر هوايي مازيار جونم

مازیار جونم زیارتت قبول حق و ایشالا زیارتهای کربلا و مکه قسمتت بشه  عزیز مادر. مازیار به همراه مامان و بابا خیلی غیر منتظره به سفر مشهد مقدس و پابوسی امام رضا (ع) رفتند. سفر ما سه روزه بود و توی یکی از هتل های نزدیک حرم بودیم و مازیار هم واسه اولین بار در تاریخ 92/12/14 حرم امام رضا رو زیارت کرد و به کمک بابایی دستش رو به ضریح زده و از اون عاقبت بخیری رو طلبید.و مازیار عاشق اب حوض توی صحن اطراف حرم شده بود و مدام میگفت: ابا ابا ابا و میدوید و میرفت طرف حوضچه ها. مازیار به همراه مامان و باباش و دوست بابایی و همسر ش به شاندیز و باغ وحش کوهستان رفتند و اونجا مازیار از دیدن حیونا خیلی خیلی لذت برد و به طوری که از خوشحالی میخندید و...
18 اسفند 1392

واکسن یکسالگی

مازيار جون در تاريخ   92/11/13    مثل يه مرد قوي و نترس اول صبح از خواب بيدار شد  رفت  خانه بهداشت به همراه مامان و بابا و واكسن يكسالگيش رو زد (((.بدون اينكه گريه كنه)))) و بعد مامان و بابا مازيار رو گذاشتند پيش خاله محبوبه و عمو احسان تا دوباره بخوابه و  زود برن سر كارشون ..   راستي خاله و عمو چند روزي رو مهمان ما بودن و خاله هم يه ني ني كوچولوي ناز و خوشكل به اسم ( يسنا جون  ) رو شش ماهه كه تو دلش داره و چند ماه ديگه كوچكترين عضو خانواده و سومين نوه  و دومين نوه دختري باباجون و مامان جون ميشه. .الهي   مازيار هم خيلي با اونا انس گرفته بود و وقتي ما از سر كار ميومديم خونه ما ر...
6 اسفند 1392

عکس های مازیار جون

هفته پیش به دلیل اینکه بابایی یه ماموریت 2 روزه کاری  شهرستان داشت  و چون ما تنها میشدیم نتیجه گرفتیم که ما هم همراه بابایی بریم و یه حال و هوایی تازه کنیم و خیلی جالب بود که اونجا هوا کاملا  بهاری بود که حتی یه بارون توپی هم بارید. با رسیدن ما همه سوپرایز شدند  با اینکه  آخر شب بود همه از خواب بیدار شدند << از شوق دیدن مازیار >>و خیلی خوشحال شدند .  و چون امسال اولین سالی بود که من و بابایی به دلیل وجود نازنین پسرم مازیار مادر و پدر شدیم مامان جون و باباجون به مناسبت روزهای مادر و پدر زحمت کشیدند و به ما هدیه دادندودستشون درد نکنه و انشاا سایشون سالیان سال از سرمون کم نشه...
3 اسفند 1392

دنياي من تولدت مبارك

                                  مازيار جونم  يكساله شد. عزيزم با وجود نازنين و شيرين تو اين يكسال چون يكماه  زود گذشت و تو مردي شدي براي مامان و بابا .   بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت.                                    &nb...
26 بهمن 1392

اولين سفر هوايي مازيار

       من و بابایی تصمیم گرفتیم یه سفر زمستونی بریم اول مقصدمون مشهد بود تا مازیار جون رو ببریم پاپوس آقا امام رضا ولی چون همه جا سرد بود به جز شهر های جنوب و شاید مازیار مریض میشد اگه میرفتیم.به همین دلیل مسیر سفرمون رو عوض کردیم و سفر مشهد رو گذاشتیم تا هوا بهتر و شما هم بزرگتر بشی و تصمیم گرفتیم بریم جزیره زیبای کیش و اونجا هم یه هوای بهاری داشت ومیشد دومین سفر شما پسر گلم.چون مسافرت قبلی شما خیلی کوچولو تو دل مامانی بودی و من اطلاعی نداشتم .ای پسر کوچولوی زیبای خودم. خلاصه اینکه دیدیم سه نفری این سفر حال نمیده به همین دلیل دنبال پایه و همسفر گشتیم و هر کسی یه بهونه ای داشت تا بالاخره عمه های مازیار و ...
23 بهمن 1392

12 ماه با مازیار

مازيار جونم ديگه از وقتي راه رفتن رو ياد گرفته خيلي دوست داره راه بره و مدام سر پا توي خونه اينور و اونور ميره. اولين كلمه اي رو كه گفت عشيشم بود يعني عزيزم كه بعضي وقت ها توي خونه راه ميره و تند تند پشت سر هم ميگه عشيشم عشيشم و به خيال خودش آواز ميخونه و از قدم زدن فيض ميبره و حال ميكنه.الهي مادر دورت بگرده.                                                      لحظه تولد ...
23 بهمن 1392

آمدنت به خانه

                                                  یک شب پس از تولدت از بیمارستان مرخص شده و به همراه پدری و مادر بزرگ راهی خانه شدیم که در خانه مامان جون و خاله محبوبه و عمو احسان منتطر دیدن شما بودند و میخواستند یه جشن کوچولو برای شما بگیرند.                          &nbs...
23 بهمن 1392

تولدت مبارک پسرم

     چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی! تولدت مبارک     از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . . تولدت مبارک   دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی بود سرشار از عشق و محبت کردی  ، نازنیم ، زیباترینم ...
23 بهمن 1392