مازیار جان مازیار جان ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

مازیار مامان و بابا

اولين سفر هوايي مازيار

       من و بابایی تصمیم گرفتیم یه سفر زمستونی بریم اول مقصدمون مشهد بود تا مازیار جون رو ببریم پاپوس آقا امام رضا ولی چون همه جا سرد بود به جز شهر های جنوب و شاید مازیار مریض میشد اگه میرفتیم.به همین دلیل مسیر سفرمون رو عوض کردیم و سفر مشهد رو گذاشتیم تا هوا بهتر و شما هم بزرگتر بشی و تصمیم گرفتیم بریم جزیره زیبای کیش و اونجا هم یه هوای بهاری داشت ومیشد دومین سفر شما پسر گلم.چون مسافرت قبلی شما خیلی کوچولو تو دل مامانی بودی و من اطلاعی نداشتم .ای پسر کوچولوی زیبای خودم. خلاصه اینکه دیدیم سه نفری این سفر حال نمیده به همین دلیل دنبال پایه و همسفر گشتیم و هر کسی یه بهونه ای داشت تا بالاخره عمه های مازیار و ...
23 بهمن 1392

12 ماه با مازیار

مازيار جونم ديگه از وقتي راه رفتن رو ياد گرفته خيلي دوست داره راه بره و مدام سر پا توي خونه اينور و اونور ميره. اولين كلمه اي رو كه گفت عشيشم بود يعني عزيزم كه بعضي وقت ها توي خونه راه ميره و تند تند پشت سر هم ميگه عشيشم عشيشم و به خيال خودش آواز ميخونه و از قدم زدن فيض ميبره و حال ميكنه.الهي مادر دورت بگرده.                                                      لحظه تولد ...
23 بهمن 1392

آمدنت به خانه

                                                  یک شب پس از تولدت از بیمارستان مرخص شده و به همراه پدری و مادر بزرگ راهی خانه شدیم که در خانه مامان جون و خاله محبوبه و عمو احسان منتطر دیدن شما بودند و میخواستند یه جشن کوچولو برای شما بگیرند.                          &nbs...
23 بهمن 1392

تولدت مبارک پسرم

     چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی! تولدت مبارک     از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . . تولدت مبارک   دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی بود سرشار از عشق و محبت کردی  ، نازنیم ، زیباترینم ...
23 بهمن 1392

عکسهایی از سیسمونی مازیار

مازیار جان امیدوارم که از سیسمونی  ایی که با سلیقه من و پدری انتخاب شده  که هزینه اون رو مامان جون متقبل شد خوشت بیاد و مبارکت باشه  و البته ببخشید که زیاد نیست   آخه چون مستاجر بودن و کمبود جا  ما رو در خرید تو محدودیت قرار داده بود  و اینکه دوست داشیم شما هم بزرگ بشی و مابقی رو با سلیقه خودت بعدا بخریم و قول میدیم بهترینها رو برات بگیریم پسر عزیزمون.       ساعت موتوری اتاق مازیار    یکی از چیزهایی که تو دوران بارداری شما برام خیلی جالب  و ساعتها منو مشغول میکرد و با وجود اون من هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم  (دفتر گاه نگار بارداری من) بود که لحظه...
23 بهمن 1392

سه ماهگی

بازگشت مجدد من و پسرم  بعد از 2 ماه و 12 روز به خانه. من و پسرم خیلی به خونه مامان جون عادت کرده بودیم و مازیار خیلی اتاق اونجاییش رو دوست داشت و به قاب های روی دیوار هر روز لبخند میزد و هر روز صبح با صدای نماز خوندن باباجون بیدار میشد و باباجون بعداز نماز میومد و با پسرم بازی میکرد و خاله فاطمه ودایی محمدحسین هر روز قبل و بعد از مدرسه میامدند و پسرم رو میبوسیدند و باهاش بازی میکردندو مامان جون هم همیشه با صداش و نوازش هاش   بی قراری های پسرم رو آروم میکرد و خاله محبوبه که بیشتر شبها  تا صبح بیدار بود و پسرم مازیار رو خواب میکرد و خاله مرضیه و یکتا جون که هر روز برای دیدن شما میومدند به خونه مامان جون .  &nb...
23 بهمن 1392

اين روزهاي مازيار

شرح حال اين روزهاي مازيارم: سعي ميكنه بيشتر سر پا بايسته و چند قدمي هم جلو ميره ولي خيلي احتياط ميكنه و حتما از وسيله اي كمك ميگيره حتي زماني كه ما دستش رو ميگيريم كه تاتي كنه فوراً پاي ما رو ميگيره كه يعني خسته شدم و منو بغل كنيد. چند كلمه ميگه : بووووووو وقتي كه چيزي رو تشخيص ميده خطرناكه و خيلي خطرناك رو ميگه ا بووو ا بوووو و توپ رو ميگه پ پ پ و بادكنك رو ميگه ب ب ب بيرون رفتن رو ميگه ب ب ب  نماز خوندن و اذان گفتن رو تا ميبيني يا ميشنوه ميگه ا ا ا ا يعني الله اكبر. و آب رو ميگه اب اب اب مال منه رو به همراه رقص گردن ميگه م م م و رفت رو ميگه ق ق ق و حمام كردن رو م م م خيلي بابايي شده و بازي كردن با اونو خيلي دوست داره و وقتي او...
21 بهمن 1392

اولين مه

خيلي جالب بود صبح كه بيدار شديم  و طبق معمول اومدم كنار پنچره تراس كه طلوع زيباي خورشيد رو ببينم يهو زد حال خوردم و هيچي مشخص نبود و مه سنگيني همه جا رو گرفته بود و من هم بايد توي اين مه رانندگي ميكردم و سركار ميرفتم خلاصه به همراه مازيار سوار ماشين شديم و يواش يواش رفتيم مهد و بعد سر كارم. و تجربه شيريني بود كه  مازيار هم از اينكه چطور منظره بيرون مثل هميشه نيست تعجب كرده بود  و من براش توضيح دادمكه اين چيه و به اين هوا مه ميگن. ...
21 بهمن 1392